جدول جو
جدول جو

معنی درازکش کردن - جستجوی لغت در جدول جو

درازکش کردن
(پُ خَ دَ)
در اصطلاح نظام، بروی خفتن. برو بدرازاخفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دمر شدن. به رو بر زمین قرار گرفتن. از حرکات نظام هنگام تیراندازی، تا خویشتن استتار کنند و هدف گلولۀ دشمن قرار نگیرند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(پَ سَ دی دَ / دِ دَ)
امتداد دادن. ممتد کردن. طویل ساختن. (ناظم الاطباء). طول دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسمت بالا کشیدن. ارتفاع دادن. اًطاله. (دهار). اًطوال. (تاج المصادر بیهقی). تطویل. (دهار). خرط، دراز کردن آهن را چون عمود. (از منتهی الارب).
- دراز کردن دست، آنرا بسمت بالا بردن. آنرا بسمت آسمان گشودن: شبح، دراز کردن دست را در دعا. (از منتهی الارب).
، بسمت پایین گستراندن. امتداد دادن بسمت پایین چون از بالا بدان نگرند: تذییل، دامن دراز کردن. (دهار) ، منبسط کردن. گستردن. (از ناظم الاطباء). پهن کردن چیزی را. بطور افقی گستردن چیزی را طولی افقی دادن چیزی را. تمدید. جلخ. مدّ. مطّ. نطنطه. (منتهی الارب). اًساله، دراز کردن نوک و تیزی پیکان. انشظاظ، دراز کردن شتر دم خود را. سملکه، دراز کردن لقمه را. (ازمنتهی الارب). مشرجع و ممحّل، درازکرده شده. (منتهی الارب).
- امثال:
پا را به اندازۀ گلیم دراز کن. پا به اندازۀ گلیم دراز باید کرد. پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن. (امثال و حکم) :
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
؟ (امثال و حکم).
- دراز کردن چیزی را بر کسی، بسوی او آوردن. بسمت وی متوجه ساختن:
بگفت این و آنگه یل کینه ساز
سرنیزه را کرد بر وی دراز.
فردوسی (ملحقات شاهنامه).
نوآموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
سعدی.
- دراز کردن دست به چیزی یا برچیزی، قصد گرفتن آنرا کردن. دست بردن بدان. استداء. سد. (از منتهی الارب) :
بدین نامه چون دست کردم دراز
بنام شهنشاه گردن فراز.
فردوسی.
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
سعدی.
- ، دست انداختن بر آن. کنایه از تجاوز به مال دیگری. دست درازی کردن: باد تخت و ملک در سر برادر شده بودو دست به خزانه درازکرده و دادن گرفته. (تاریخ بیهقی). پس ادریس گفت: روا نبود که دست به مال دیگران دراز کنی. (قصص الانبیاء ص 31). دست اسراف به مال پدر دراز کردند. (کلیله و دمنه). که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود. (گلستان).
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
- دراز کردن دست پیش کسی، از او درخواست مال کردن. از او طلب مساعدت کردن: از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز می کنی. (گلستان سعدی).
هم اینجا کنم دست خواهش دراز
که دانم نگردم تهیدست باز.
سعدی.
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.
سعدی.
دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.
صائب.
- دراز کردن زبان بر کسی یا در کسی، بد او گفتن. بد بدو گفتن: بددینان ظالم، زبان در ائمۀ دین دراز کردند. (تاریخ سیستان). فخرالدوله برادر پناخسرو آنگاه که بگریخت به نشابور آمد صاحب زبان بر وی دراز کرد و بنامه ها وی را نکوهید و عاقش خواند. (نوروزنامه).
گر سفیهی زبان دراز کند
که فلانی به فسق ممتاز است.
سعدی.
- دراز کردن زبان به غیبت، غیبت کسی را کردن:
زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت دانندۀ سرفراز.
سعدی.
- دراز کردن زبان تعرض، اعتراض کردن: زبان تعرض دراز کرد. (گلستان سعدی).
- دست به جود و کرم دراز کردن، قصد دادن آن کردن. بذل و بخشش کردن:
که دستی به جود و کرم کن دراز. سعدی.
- دست کرده دراز، تسلطیافته. غلبه یافته:
چو آید سرانجام پیروز باز
ابر دشمنان دست کرده دراز.
فردوسی.
، خوابانیدن به درازا. به درازا خوابانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
حکیم باشی را دراز کنید. رجوع به حکیم باشی در همین لغت نامه و به امثال و حکم دهخدا شود.
، مجازاً، شکنجه کردن. به فلک بستن، تأخیر کردن. درنگی نمودن. (ناظم الاطباء) : چند دراز باید کرد سخت زود آید که صدر وزارت مشتاق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). تطریب، دراز کردن آواز. دراز کردن قرأت. (از منتهی الارب).
- دراز کردن آز، افزون ساختن آن:
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمندست.
خسروی.
- دراز کردن سخن، طولانی ساختن آن. طویل کردن آن. اًطناب. (منتهی الارب) : و غرض اینجا نه دراز کردن سخن است. (نوروزنامه).
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر زر عنایی.
سعدی.
- دراز کردن قصه،طولانی ساختن موضوعی. طول دادن سخنی:
من این غرض نتوانم شناخت نیک ولی
دراز کردن قصه بهرسخن بچه کار.
فرخی.
اما چون شرط اندر جمع کردن این کتاب اختصار بود قصه دراز نکردیم. (تاریخ سیستان).
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چو تو خود می نگری من نکنم قصه دراز.
ناصرخسرو.
گفتم اگر لبت مزم می خورم و شکر گزم
گفت اگر خوری برم قصه دراز می کنی.
سعدی.
- دراز کردن کار، مفصل کردن آن. گستردن آن. طولانی ساختن آن. دشوار ساختن آن:
یک زمان کارست بگزار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز.
مولوی.
مطاوله، دراز کردن کار بر کسی. (دهار)
لغت نامه دهخدا
ممتد کردن طولانی کردن، چیزی را پهن کردن گستردن، شکنجه کردن بفلکه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
((~. کَ دَ))
طولانی کردن، به فلک بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
تمتدّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
Long
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
allonger
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
להאריך
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
দীর্ঘ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
دراز کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
ยืด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
kuongeza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
늘리다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
延ばす
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
memperpanjang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
लंबा करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
alargar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
allungare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
alongar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
延长
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
wydłużać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
подовжувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
verlängern
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
удлинять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دراز کردن
تصویر دراز کردن
verlengen
دیکشنری فارسی به هلندی